در حاشیه

رویای شیرین

در رویا می بینم که یک پسر کله شق و جسورم.
یک روز صبح زود از خواب بیدار می شوم.
چمدانم را می بندم،
با کاغذی و قلمی و جوهری…و البته دشمن کاغذ و قلم و جوهرم….یعنی لپتاپم!
روی ماه پدر و مادرم را می بوسم.
خواهرهای عزیزم را در آغوش میگیرم.
راه می افتم و با اولین اوتوبوس دم صبح، می روم لاهیجان.
دوست داشتنی ترین شهر ایران (برای من!)
به آنجا که رسیدم می روم توی یک مسافرخانه معمولی برای چند روز اتاقی می گیرم.
از صبح تا شب می نویسم و می نویسم و می نویسم…می کشم و می کشم و می کشم.
اصلا فردایش می روم دنبال کار.
هر کاری.
یک کاری باشد که بشود با آن نانی خورد و آبی نوشید.
البته حتما پولی برای یک دوچرخه سبک کنار خواهم گذاشت.
شب ها هم من باشم و جنگل و شیطان کوه!
مثل سگ تنها باشم.
چه خوب می شود اگر بتوانم سه تاری بگیرم و بیاورم توی تنهایی ام شریک اش کنم.
برای خودم زندگی کنم.
بعد از چند سال می توانم برای خودم توی جنگل نمایشگاه بزنم…شاید هم توی ساحل دریا…یا اصلا کنار خیابان…هنوز به این اش فکر نکرده ام.
توی نمایشگاهم تابلوهایم را بفروشم.
به کسانی که توی خطوط و طرح هایم عمق تنهایی ام را درک می کنند.
بعد از نمیدانم چند سال کلبه ای بگیرم و مرغی و خروسی و سگی…
بعد از نمیدانم چند سال بعدش استخری بسازم پر از ماهی.
اصلا شاید یکی دو تا کارگر هم گرفتم.
شب ها پیش خودم نگهشان می دارم.
زندگی ام بشود نوشتن و کشیدن و ماهی و سگ و مرغ و خروس.
سال تا سال هم توی شهر نگردم.
من با آن آدمها کاری ندارم.

پس رویای یتیم خانه چه می شود؟
خدا بزرگ است.
شاید آنقدر با فروش ماهی پولدار شدم که کنار کلبه کوچکم هم یک یتیم خانه ساختم.
شاید نه ، حتما می شود.
خدا بزرگ است.
اصلا ای کاش یتیمی پیدا نمی شد که می شد به جای این ساختمان غم انگیز یک کودکستان بسازم…یا یک مریض خانه!
بچه ها را می آوردم پیش خودم تا هر روز بتوانم با تک تک شان بازی کنم.
بشوم مادر همه کودکانی که مادری ندیده اند.
برای کودکانم بشوم معلم خطاطی، نقاشی، ساز، …زندگی…
.
.
راستی فراموش کردم آنوقت دیگر مادرشان نبودم…حواسم نبود که این یک رویای مردانه است!… آن هم نه یک مرد معمولی…یک مرد جسور و کله شق…
مرد ها پدر می شوند نه مادر…

الان که نه مرد ام. نه پدر. نه مادر.
ولی همه آدم ها حق دارند رویا داشته باشند.
خدا بزرگ است…

نیم ساعت خوشبختی

هنوز نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که قایق کوچک دو نفره مان از ساحل جدا شده بود.

در صبحی زیبا و گرم، با تلاش و تقلای فراوان قایق را عرق ریزان از روی ماسه های نرم ساحل به درون امواج ملایم دریا کشانده بودی و پریده بودی توی قایق پیش من. و بعد از اندک تازه کردن نفسی با تمام توان سفر بی بازگشت دو نفره ای را به سوی جزیره ایی در پشت دریا شروع کرده بودیم. آسمان آبی بود و چند لکه ابر درخشان در سینه داشت و دریا ولرم و آرام بود. خورشید بی انصاف چنان بر سرمان می تابید که انگار قصد جوشاندن محتویات کاسه سرمان را داشت که اگر نسیم گاه به گاه نمکین روی آب نبود هوای دم کرده تابستانی دریا نفس کشیدن را برایمان مشکل می کرد.
اما من فارغ از گرما و شرجی هوا با ولع چشم دوخته بودم به چشمان مهربان و شوخ تو که انعکاس زیبایی از دریا را در خود داشت. قلبم از هیجان با تو بودن چنان میکوفت که صدایش را میشد شنید. سرمست از سفر پیش رو پارو زنان به طرف جزیره ای نسبتا دور می راندیم. در نظر داشتیم ظهر ناهار مختصری را توی قایق بخوریم و تا غروب آفتاب خودمان را به جزیره گنج رویایی مان برسانیم. من رو به جزیره ناپیدا داشتم و تو رو به روی من چشم در ساحلی داشتی که دیگر قرار نبود به آن بازگردیم. قطب نما و یک نقشه کوچک را کف قایق پهن کرده بودیم تا از مسیر منحرف نشویم و مقصد را گم نکنیم. من داشتم آسمان و ریسمان را به هم می بافتم و از رویاها، آرزوها، امید ها و اتفاقات احتمالی این سفر لذت بخش برایت قصه ها می گفتم و تو چنان باوقار و حوصله محو من بودی که انگار جز من هیچ نمیبینی و جز صدای لبهای من هیچ نمیشنوی. عاشقانه برایت می گفتم و می خندیدم و برای هر خنده ات از شوق می مردم…
اما هنوز نیم ساعتی از ساحل دور نشده بودیم که تو بی مقدمه پارو ها را رها کردی، کف قایق دراز کشیدی، کلاهت را تا زیر ابرو پایین آوردی، دستها را پشت سر قلاب کردی، پاها را روی هم انداختی و خوابیدی!
من از تعجب دهانم باز مانده بود. صدایت زدم اما چیزی نگفتی. و طولی نکشید که از ریتم منظم و آرام نفس هایت فهمیدم که به خواب رفته ای.در اولین صبح با هم بودنمان، در بهترین روز زندگی من، وسط به یاد ماندنی ترین سفر عمرم، خواب قریب الوقوع و عجیب تو مثل یک سطل آب سرد بود که ناغافل روی سرم ریخته بود. اما دلم نیامد بیدارت کنم پس بی تعلل با تمام قدرت سعی کردم قایق را به پیش برانم.
چند ساعتی گذشت و هر بار که سعی میکردم بیدارت کنم تو را بیشتر غرق خواب میدیدم و ناچار به تنهایی پارو میزدم. خورشید به وسط آسمان رسیده و ابرهای درخشان دم صبح را هم ناپدید کرده بود. من خسته و گرسنه دست از هدایت قایق کشیدم و دستهایم را روی شانه های تو که از شرجی دریا نمناک شده بود گذاشتم و آرام تکانت دادم.اما تو چنان بیهوش بودی که انگار صد سال با بیخوابی شکنجه ات داده بودند و حالا داشتی هم نوا با امواج رقصنده دریا همه بیخوابی هایت را تلافی می کردی.
قایق را به دریا سپردم و حیران متاصل نشستم. در پشت سرم ساحلی بود که وجب به وجبش را می شناختم اما حاضر نبودم دیگر به آن بازگردم.و در پیش رویم جزیره ای بود که آرزو داشتم با تو و در کنار تو فتحش کنیم اما نه تا به حال دیده بودم و نه می شناختمش.تا چشم کار می کرد آبی لاجوردی دریا بود و در افق خطی صاف بین آب و آسمان.
و وسط این آبی بی پایان تیره من بودم، روی قایقی کوچک و سبک، یک عشق خفته و خدا…ناخودآگاه ترس در وجودم خزید. برخواستم و با شدت تکانت دادم.روی صورتت آب پاشیدم.نوازشت کردم.گریه ام گرفت.به بازوهایت مشت کوبیدم.بوسیدمت.فریاد زدم.اما تو خاموش بودی!…از خودم پرسیدم نکند خودت را به خواب زده باشی تا کمی با خودت خلوت کنی. سر جای خودم برگشتم و نشستم.با فکر فاصله از خشکی، ساحل، جزیره، عمق آب زیر پا، تنهایی… هنوز شش هفت ساعتی تا غروب مانده بود اما تصور شب دریا لرزه بر جانم انداخت. پارو ها را برداشتم و با آخرین توانی که در بازوهای ظریف و نازکم مانده بود شروع به پارو زدن کردم اما نشد. نمی توانستم.
سرم را روی سینه خم کردم و صدای خودم را شنیدم که دارم به تلخی گریه می کنم. باورم نمی شد روز به این زیبایی به اینجا رسیده بود. ناگهان قایق چند تکان نسبتا شدید خورد و تو بیدار شدی. با لبخندی شیرین و دلنشین سلامی کردی و بوسه ای لطیف از گونه ام گرفتی. بی آنکه در مورد خواب و غیبت چند ساعته ات توجیهی بیاوری، بعد از جرعه ای آب و کش و قوسی کوتاه شروع به راندن قایق سرگردانمان کردی. من مست بوسه روح نوازت همچون دختربچه ای رام و راضی، بی آنکه از مسئله پیش آمده دلگیر باشم به کمک ات شتافتم بی آنکه نگران این باشم که قبل از غروب میرسیم یا بعد از آن.تو که بودی نگران طوفان هم نبودم!
به طور عذاب آوری خودم را در سکوت های گاه به گاه تو مقصر می دانستم و از ترس از دست دادن مصاحبت با تو باملاحظه تر و آرامتر از قبل شده بودم. غرق شدن در دریای زیر پا برایم راحت تر بود تا یک لحظه از دست دادن و ندیدن لبخند تو و به هیچ قیمتی نمی خواستم لبخند و مهربانیت را از من دریغ کنی.
در حالی که شوق و خوشبختی داشت چون مایعی نرم و گرم زیر پوستم جاری می شد تو را دیدم که دوباره عجیب شدی. در خودت فرو رفتی. در افکار دور و دراز نامفهومی غرق شدی که به هیچ طریقی برای من قابل درک نبود. جریان یک طرفه لشکر صحبت های من حتی یک حریف پیاده از جانب تو نداشت. و این جریان به جای رخنه در دل و جان تو، از لبه قایق می سرید و توی آب فرو میرفت. انگار من داشتم با تمام وجود زیر آب فریاد می زدم و آنچه در روح و تنم از محبت تو بود بر زبان می ریختم و تو نگاه هایت را از من میدزدیدی و خیره میشدی به نقشه کف قایق که هیچوقت دلت با آن همسو نبود. من چشمان خیسم را دوخته بودم به چشمانی که زبانش را نمی دانستم، که داشت در پی گمشده ای می گشت. جایی در پشت سر من. توی ساحل شنی.
دست از پارو زدن کشیدم و از تو خواستم تا قبل از غروب بازگردانی ام به ساحل،گفتم آنجا گمشده ات را بردار و برو. گفتم دوست داشتن خیالی ات برایم آرامش بخش تر است از لمس بی خیالی ات…

و تو ناباورانه، قایق را شتابان به طرف ساحل راندی!

خدمات پس از فروش

-تق تق تق
+…

-تق تق تق
+…

-گرومپ گرومپ گرومپ [نسبتا با شدت]
+[درب با صدای قیــــژ قیژی باز می شود.]

-سلام آقا.روزتون بخیر.خسته نباشید!
+سلام.مرسی.امرتون؟ [چشمها نیمه باز-خسته و بی حوصله]

-میخواستم ببینم…اومممممممم…راستش با مسئول بخش خدمات پس از فروشتون کار داشتم.
+نیستن

-خیلی فوریِ کارم.میشه بگید کی تشریف دارن؟
+ما اصلا همچین کسی اینجا نداریم خانوم!

-ندارید؟مگه میشه؟!!!…آخه کارخونه به این فعالی و بزرگی با این همه محصول امکان نداره همچین بخشی نداشته باشه!…آقا خواهش میکنم منُ نپیچونید!
+این چه طرز حرف زدنه خانوم؟پیچوندن یعنی چی!…میگم نداریم یعنی نداریم.وقت ما رو هم نگیرید.ما سرمون خیلی شلوغه.به این کارا هم نمیرسیم.قرار نیست هر محصولی که دادیم بیرون دنبالش راه بیوفتیم ببینیم قرارِ چی بشه و چی سرش بیاد.اون اتفاقاتی که برای محصولاتمون می افته ربطی به ما نداره.قضا و قدرِ و سرنوشتِ.واسه اونم کاری از دستمون بر نمیاد…اگه حرفی انتقادی پیشنهادی چیزی دارید میتونید با رئیسمون صحبت کنید.

-با ایشون زیاد حرف زدم اما جوابی نگرفتم.
+به هر حال ریش و قیچی دست ایشونِ…

+حالا این محصول ما که ایراد پیدا کرده مدل چندِ؟
-مدل 1320.

+پس زیادم جدید نیست…بیشتر محصولات اون سال باید از بین رفته باشن.
-آره.اما این یکی فرق داره.به نظرم فقط یه باتری جدید لازم داره.والّا بقیه قطعاتش سالمِ…تازه اونی که داخلش کار گذاشتید از همه دور و بریهاش سالم تر و جوون ترِ…خواهش میکنم کمک کنید.هنوز خیلی ها بهش احتیاج دارند.

+متاسفم خانوم.ما روزی شونصدتا درخواست این مدلی داریم.اگه قرار باشه به همشون قطعه بدیم یا تعویضشون کنیم که نمیشه.
-چرا نشه؟ بدِ همه رو راضی نگه دارید؟

+مشکل اینجاست که اگه درخواستهایی مثل این مورد شما رو جواب بدیم، دیگه نمیتونیم محصولات جدیدمون رو بدیم بیرون.چون تعادل اون پایین به هم میخوره و دیگه تقاضایی برای مدل های جدیدمون نخواهیم داشت.
-اوهوم.متوجهم!

+اگه اینطوری بشه اون پایین پر میشه از آدمهایی که قرار نیست هیچوقت بمیرن.
-…

-یعنی هیچ راهی نیست؟
+چرا.برید خونتون، با رئیسمون تماس بگیرید و از ته دل ازش بخواید یه فرصت دیگه بهش بده.معمولا روی کسایی که امیدوارانه ازش چیزی رو بخوان زمین نمیندازه.بهش اعتماد کنید [نگهبان با لبخند حرف میزند]

-باشه…ممنون که وقت گذاشتید.
+خواهش میکنم.دلم براتون سوخت.اما کاری از دست من ساخته نیست براتون.لطفا به کسی هم نگید که من باهاتون حرف زدم.برای من مسئولیت داره.

-باشه.روز خوش.
+مرسی…به رئیس میسپرمتون.موفق باشید.

نوروز پیروز

بهار
سال نو مبارکی گفتن ها و
عیدی دادن ها و
عیدی گرفتن ها و
ماچ و بوسه ها و
هفت سین ها و
آجیل ها و
شیرینی ها و
عید دیدنی ها و
تصور تمام آرزوهای دور و دراز و زیبای لحظه سال تحویل که تمام شود،
و ماهی های سرگردان هفت سین که بمیرند؛

باز ما می مانیم و روز های تکراری در سال جدید،
و باز بوی کهنگی عادت هایی که هرگز تسلیم تقویم روی دیوار نخواهند شد!

——————————————————————————————
پ.ن- هیچ چیز مضحک تر از تکرار کارهای بی نتیجه نیست. افسانه سیزیف را که خاطرتان هست؟!

یا بکُشش یا بمیر!

بچه که بودم او یه زن چاق سن و سال دار بود. اما با اینکه خیلی با تجربه بود اندازه یک پشه هم شعور نداشت. اصلا خیلی وقت ها تجربه و باید و نباید هایش مفید که نبود هیچ روی اعصاب هم می رفت. گاهی اوقات آنقدر زیاد جلوی چشم بود که حالت تهوع به ما می داد. و گاهی آنقدر نمی دیدیمش که دلتنگش می شدیم. بیشتر هم در غروب های تابستان و شب های بلند. می خواستیم بیاید و کمی بگوید و بخندد تا حال و هوایمان عوض شود. بی کس و کار بود اما همه یک جورهایی هوایش را داشتند. خیلی. چشم های رزلی داشت. همیشه یک طوری به من زل می زد که می ترسیدم با او یک جا تنها بمانم و با اینکه از آن لوس های بچه ننه نبودم اما به تنهایی دور و برش آفتابی نمی شدم. از آن بازوهای گوشتالوی آویزانش متنفر بودم وقتی در آغوشم می کشید. مادرم هم می دانست. یک بار بهش گفته بودم که از خنده های این زن می ترسم. اصلا وقتی می خندد یک چیزی در دلم هُری می ریزد پایین. هر کسی را می شناختم هم ته دلش همه این ها را می دانست. اما به این سادگی ها هم نبود که بشود امروز بگویی دیگر نبینمت و از فردا دیگر نباشد. باز بود. با همان خنده های ساختگی و مزخرفش. نه که فقط خنده هایش اینطور باشد. نه. گریه هم که می کرد نمی توانستی باورش کنی. بعد ها که روی خط فیلم دیدن افتادم شک کردم که نکند این زنک هم بازیگری چیزی باشد. آخر مگر می شود یک نفر انقدر تصنعی و غیر قابل تحمل باشد؟!…دوستش نداشتم که هیچ. از هر راه ممکن هم سعی می کردم از او دوری کنم. ظاهرش یک زن ساده مومن صمیمی بود. اگر نمی دانستی ذاتش چیست آنقدر نزدیکش می شدی و به اش رو می دادی که مثل ماری به آستینت می خزید بدون اینکه اعتراض کنی. و در یک فرصت مناسب چنان زهرش را به ات می ریخت که آرزو کنی کاش هیچوقت به اش اعتماد نمی کردی. در کل دروغ گوی دو روی پستی بیش نبود. پست که می گویم یعنی واقعا پست بود. هر چه بیشتر به اش محبت می کردی و بیشتر توی زندگی ات راهش می دادی ضربه عمیق تری ازش می خوردی. همیشه خدا مریض بود ولی عالم و آدم برایش دست می جنباندند که از روز اولش هم بهتر شود. چشم و رویی هم که نداشت بهتر که می شد باز دوره می افتاد و روز از نو روزی از نو…. یادم می آید اوایل نوجوانی که با خواهرم شده بودیم خط شکن ها و تابو شکن های فامیل و ساز خودمان را می زدیم. اولین ضربه ها را به ما زد. و با ذره بین افتاد به جان ما. کافی بود کوچکترین ایرادی چیزی پیدا کند تا دو دستی بکوبدش به سر و رویمان بعد هم در بوق و کرنا بگویدش تا کسی بی خبر نماند. کلافه کننده بود. ولی بود. مثل قالیچه کرمان مرگ هم نداشت. سال به سال گذشت اما او تکان نخورد. قدیمی ها هم می گفتند از وقتی یادشان می آید همین سر و ریخت امروز را داشته است. اصلا به گمانم هزار سال پیش آب زندگی خورده بود و در این سن مانده بود.
خیلی وقت بود دیگر سراغش را نگرفته بودم. برای خودم خوش بودم و مهم هم نبود چه بر سرش آمده است. اما حالا خبرش را دارم که مریض است. خیلی. البته می دانستم انزوا از بین خواهد بردش. شنیده ام که رو به موت است. و از شما چه پنهان خوشحالم. چون این زن از وقتی مادرم موفق شد ما را از وابستگی به کهنه و پوشک رها کند، بلکه هم پیش از آن، تا حالا که خودم هم سن آن سالهای مادرم شده ام، تا توانست توی زندگی ما موش دواند و گربه رقصاند. می خواهم بروم دیدنش قبل از مردن. البته من که چشمم آب نمی خورد بمیرد. می دانم باز سال ها تا وقتی دخترم به سن فعلی خودم برسد به همان وضع رقت انگیز زندگی خواهد کرد. اما به حکم وظیفه باید بروم بالای سرش. نه برای عیادت. کار مهمتری دارم. می توانم حالا که از فرط بیماری نحیف و لاغر شده بلندش کنم و بیاندازمش روی تخت تشریح. و با یک کارد جراحی بیافتام به جان بدن بیمار نیمه جانش. زنده زنده تشریحش کنم و به هر توده مجهولی که میرسم از خودش بپرسم که این چیست؟!…می خواهم داخل لاشه اش را خوب وارسی کنم تا بدانم چطور این همه کینه و نفرت و حسادت و زیر آب زنی و غیبت و دو به هم زنی و ریا و دروغ و بی وجدانی و بی چشم و رویی و توقع بیش از حد را این همه سال در خودش جای داده بود!!!

روی قبرش هم خواهند نوشت: «روابط فامیلی!»
—————————————————————————————
پ.ن- لازم نیست که بگویم همه چیز نسبیست و همه فامیل توی این قالب جای نمیگیرند…هست؟؟؟

آغازی با لذت!

اسمش اسم جعلی من است در اوایل دهه هشتاد در چت روم های یاهو.
سال تولدش با من یکی است.
ماه تولدش هم ایضا».
روز تولدش 17 روز بعد از مال من است.
رشته تحصیلی اش یکی از شاخه های رشته من است.
دوستش هم شهری من و دوست من همشهری اوست.
حال و هوایش خیلی نزدیک به هوا و حال من است.
بقیه اش را هم هنوز نمی دانم…

ندیدمش اما این شباهت ها را امروز با هم کشف کردیم و کلی ذوق کردیم!

اشتهای این روز هایم این چنین دوستی را می طلبید. که «ندیده و نشناخته» باشیم تا مدام همدیگر را کشف کنیم و بنالیم و بگوییم و بخندیم و دورادور دست هم را بفشاریم.

——————————————————————————————
پ.ن- کماکان جای شما دو نفر( «س» و «ه» ) عزیز محفوظ است!!! 😉

لطفا جاهای خالی تان را با آدم ها پر نکنید(نقطــــــه!)

دوست عزیز افسرده من؛
آن چیزی که درگیرش بودی یک رابطه عاشقانه نبود که حالا که تمام شده، اسمش را گذاشته ایی شکست عشقی…
افرادی هستند که از شما موقتا به عنوان آیتمی برای پر کردن جاهای خالی شان استفاده می کنند!

بچسب به زندگیت 😉

سگ را خوشمزه بخورید!

تصور کن اولین روز بعد از بیکار شدنت قرار است چطور بگذرد؟

صبح) ساعت 12 با کش و قوس و کسالت و کمر درد و ادرار شدید و درد کلیه، در حالیکه روی صورتت خطوط عمیق چین های روبالشی کپی شده و چشمهایت مثل چشم خروس ریز شده و اندازه تخم مرغ پف کرده و موهایت با ملحفه و رو تختی و پتو یکی شده و بوی خواب درز و دروزهای اتاق را پر کرده، گیج و منگ از رختخواب کنده می شوی. بعد از یک دستشویی طولانی و بی عجله، با چک و چانه آبچکان و خیس به آشپزخانه می روی و به مامان که در حال تهیه ناهار است، زیر لب سلام می کنی و او هم از لای دندانهای به هم چسبیده با «سلام و کوفت»ی جوابت را می دهد. و تا ریختن چای احمقانه سر ظهر باید کلی به خودت فشار بیاوری که غر و لندهایش را نشنیده بگیری!

ظهر) طبیعتا به این خاطر که از دیشب چیزی نخورده ایی باید نصف ناهار را ببلعی، اما چای یک ساعت پیش جلوی اشتهایت را گرفته است. پس دو لقمه را نجویده قورت میدهی و تشکر میکنی و باز غر و لندها تکرار می شوند…بعد هم می روی توی حال و تا پلک هایت روی هم بیفتد با موبایلت ور می روی!

عصر) از مختصر غذای ظهر چند ساعتی گذشته، اما حوصله اینکه تا آشپزخانه بروی و چیزی توی شکمت بریزی نداری. چاره ایی جز اینکه جلبک وار روبه روی تلوزیون روی مبل ولو شوی و از کنترل تلویزیون مثل جوی استیک استفاده کنی و از کانال های بی سر و ته مغز درد بگیری و کماکان به این کار ادامه دهی را نداری. صفحه کتاب روی همان قسمتی که چند روز پیش رویش علامت گذاشته بودی باز مانده ولی حال اینکه بخوانی اش را نداری. بیخیالش می شوی و تا شب چای را با شوری تخمه جلوی تلوزیون می خوری. از اتاق بغلی مامان دارد به وضعی که برای خودت درست کرده ایی غر می زند!

شب) سردرد و ضعف اعصابت را تحریک و اشتهایت را به کلی از ریشه نابود کرده است. با اصرار و غر و لندهای مامان چند لقمه را بی اشتها پایین می دهی و می آیی می نشینی پشت اینترنت. کارهای مزخرف می کنی. پروفایل چند نفر بی ربط را شخم میزنی و هر آن به بی محتوایی و کسالت آوری فیس بوک بیشتر پی میبری. در این شرایط غیر طبیعی و چشم دردی که از چند ساعت وب گردی و وقت تلف کنی گرفتی، فیلم دیدنت هم نمی آید. نصف شب می روی دوش بگیری که لا اقل بتوانی مثل آدم بخوابی. آب داغ حمام گیج و بی حال ترت می کند و با غیض به خودت چند فحش نا معقول می دهی. تا وقتی چشم های از حدقه بیرون زده ات اجازه می دهند در تاریکی با موبایلت بازی های بی هدف انجام می دهی که سر خودت را گرم کنی. و بلاخره در ساعت 4 صبح با موهای خیس، کلافه و کاملا سگ خوابت می برد!

البته این روز می تواند جور دیگری هم بگذرد:

صبح) ساعت 8 بی عجله از خواب بیدار می شوی. بعد از شستن صورت نیم ساعت مفصل موها و صورتت را صفا می دهی و در حالیکه «جاش گروبان» به آرامی زیر گوش ات بی لهجه فرانسه می خواند، رقص کنان و با حوصله آرایش بی نقص و خوش آب و رنگی، که تو را از «شون پن» تبدیل به «کیم کارداشیان» می کند، می کنی.توی آشپزخانه مامان جواب سلام ات را با «سلاااااااام خاااااااانوم»ی می دهد و تو را به صبحانه دو نفره دلچسبی دعوت می کند. بعد از صبحانه مامان پز، از مامان میخواهی که به غذای امروز کاری نداشته باشد. از داخل کتاب آشپزی یک غذای متفاوت و گوشتی برای ناهار انتخاب می کنی و به خرید می روی تا مواد لازمش را تهیه کنی. توی راه سعی می کنی با لبخند به اطرافیان و فروشنده مغازه هایی که واردشان می شوی یک حالی بدهی و کلا از خودت انرژی بتراوانی!!!…بعد از خرید به خانه می آیی، لباس هایت را عوض می کنی.نه شلوار نه شلوارک نه دامن بلند. یک دامن کوتاه خوشگل می پوشی. کلیپس بزرگ با آن موهای مصنوعی را باز می کنی و موهایت را پشت سرت با یک کش کوچک جمع می کنی. یک رژ لب گیلاسی پر رنگ می زنی و خودت را کاملا به شکل یک خانوم خانه در می آوری…، نمازت را می خوانی و می روی توی آشپزخانه.

ظهر) سه حبه سیر رنده شده، پنج قاشق غذاخوری جعفری خرد شده، 150 گرم کره و 2 قاشق غذاخوری زنجبیل را کمی تفت می دهی. نصف نان باگت را آب می زنی و می گذاری نرم شود. هفتصد گرم گوشت چرخ کرده را با مواد تفت خورده بالا، یک عدد تخم مرغ، یک پیاز کوچک رنده شده، سه قاشق غذا خوری سس سویا، نمک، فلفل و ادویه مخلوط می کنی و نان خیس خورده را رویش تکه تکه می ریزی. با دست خوب به جانش می افتی و خمیری نرم درست می کنی. بعد به اندازه پرتغال از آن بر می داری، به شکل کباب پهنش می کنی، یک برش پنیر پیتزا وسطش می چپانی و لبه هایش را روی هم جمع می کنی. دست آخر هم کاردستی های درست شده را توی روغن می گذاری شان تا سرخ شوند. و با حلقه های پیاز و چند برگ ریحان و جعفری تزئینش می کنی. با کلم و هویج و شوید و کشمش سالاد درست می کنی و توی سس مایونز غرقش می کنی. و خانواده را به ناهار دعوت می کنی. سر میز یک شاخص برای دست پخت وجود دارد و آن بشقاب باباست که اگر تا ته تمام شد یعنی غذا بی عیب و خوشمزه بوده است. بشقاب های خالی را که جمع می کنی ذوق مرگ می شوی که بابا ته ظرفش را هم تمیز کرده است. ظرف ها را می شویی و می روی پای کتاب دیروزی می نشینی.

عصر) با خانواده دور هم می نشینید و چای و شیرینی می خورید و سعی می کنی با حوصله و خوش اخلاق باشی. در اینترنت گشتی میزنی ، سری به اخبار امروز میزنی، ایمیل هایت را چک می کنی و وال فیس بوک دوستانت را می خوانی و با لایکی کامنتی چیزی بهشان نشان می دهی که چقدر دوستشان داری. وبلاگت را آپ می کنی و روز خوشمزه ات را برای خوانندگان اندک وبلاگت تعریف می کنی و به وبلاگ هفت هشت نفری که دوستشان داری سر میزنی. نماز می خوانی و دوباره به آشپزخانه می روی تا شامی دست و پا کنی.

شب) دو پیمانه جو پوست کنده را با آب می پزی. یک لیتر آب مرغ(یا گوشت) و نیم لیتر شیر کم چرب را به آن اضافه می کنی. یک پیاز متوسط را با کمی کره سرخ می کنی و نمک، فلفل، ادویه و زرد چوبه را به آن اضافه می کنی. و توی قابلمه می ریزی.بعد یک هویج را رنده می کنی و با هر مقدار جعفری که دوست داری، را به قابلمه اضافه می کنی. جو که خوب پخت و غلیظ شد، یک پیمانه خامه را به آن اضافه می کنی و بعد از 5 دقیقه از روی حرارت بر می داری. سوپ فوق العاده خوش مزه نروژی را با جعفری و نخود فرنگی تزیین کرده و خانواده محترم را دچار شگفتی می کنی. بعد کاسه های خالی را می شویی و آشپزخانه را مرتب می کنی. بعد هم برای بارمین بار«افسانه 1900» را می بینی، مسواک می زنی، توی تختت می خزی و بقیه کتاب ظهر را ادامه می دهی و می خوابی.

من هر دو را امتحان کردم اما متاسفانه کشش عجیبی به نمونه اول دارم!!!

—————————————————————————————
پ.ن-دوست عزیزی که به بنده ارادت خاصی داشت همیشه می گفت:
تو استاد به گه کشیدن روزهای قشنگ و قشنگ نمودن روزهای سگی هستی!